انارهای خونی شهرجذام



 از نظر من هیچ مبنای درستی تو جهان وجود نداره . تو میتونی تمام این دنیا رو بچرخی اما هیچ وقت نمیتونی موضوعی رو مطرح کنی که تک تک مردم دنیا به اون اعتقاد داشته باشند یا قبولش داشته باشند.

 اصلا چرا راه دور میریم؟توی همین کشور و یا توی همین شهر شاید اکثریت با یک موضوع موافق باشن اما هیچ وقت همه ی افراد اون رو قبول ندارند به همین دلیله که تا به حال هیچ رئیس جمهوری رای صدرصد نیاورده و حتی انقلاب اسلامی هم دو درصد از مردم باهاش مخالف بودند! پس اکثریت با همه ی مردم فرق خیلی زیادی داره . ما هرکدوم مبناهایی داریم مبناهایی که ازنظر خودمون درست و قطعی هستند وگرنه هیچ وقت اون ها رو تو وجودمون نمیپذیرفتیدیم اما ممکنه اون اصول از نظر همسایه ی بغلی شما اشتباه محض باشه مثلا شما معتقدید که بهتره اشغالها رو ساعت9شب به بعد بیرون بزارید اما همسایه اتون فکر میکنه که بهتره12 شب به بعد باشه خب شاید فکر کنید اصول همسایه درست باشه اما قانون رو فراموش نکنید هیچ عقیده ی کاملل درستی وجود نداره و درعین حال همه ی عقیده ها درست هستند چون هیچ عقیده ای بی عیب نیست! این جهان بخاطر خاکستری بودنش هست که شما همیشه یه چیز غلط توی یه چیزی که حس میکنید درسته پیدا میکنید درحالیکه ممکنه اون معیارنقص در ذهن شما باشه و در ذهن بغل دستیتون یک پون باشه! اما من فکر میکنم تنها راه حل درست اینع که به عقاید و مبناهای هم احترام بزاریم تا دیگران به مبناهای ما احترام بزارند.! اما فراموش نکنیم که همه ی ما یه چیز مشترک داریم که ازنظر همه درسته! ما همه مبنا داریم! اگر از محتویات مبنا صرف نظر کنیم همه ی ما عقاید خاص خودمون رو داریم که هرچند وقت یکبار به اونها فکر میکنیم این چیزیه که همه ی ادمها اون رو قبول دارند! و حالا میرسیم به قسمت ترسناک بالاخره سرچشمه چیزی که این عقاید و افکار و این وجود داشتن رو به ما داده کجاست؟! کاملا درسته یه نیروی خارق العاده کاری کرده که همه ی ما وجود داشته باشیم و به سبب این وجود عقاید داشته باشیم .گرچه که اگر شما محتویات عقاید ها رو بررسی کنید افرادی به  وجود این نیرو خارق العاده اعتقاد ندارند! صبر کنید! هیچ مبنای غلطی وجود نداره یادتون رفته؟ این عقیده درستع اما از نظر همون افراد! درست مثل اینکه یه کاسه ظرف پر اب داشتع باشید و معتقد باشید چیزی در زیر این اب وجود نداره ! خب ؛ شاید شما هنوز به قدرت دیدن کاسه نرسیده باشید:) از نظر من هیچ مبنای درستی تو جهان وجود نداره . تو میتونی تمام این دنیا رو بچرخی اما هیچ وقت نمیتونی موضوعی رو مطرح کنی که تک تک مردم دنیا به اون اعتقاد داشته باشند اصلا چرا راه دور میریم؟توی همین کشور و یا توی همین شهر شاید اکثریت با یک موضوع موافق باشن اما هیچ وقت همه ی افراد اون رو قبول ندارند به همین دلیله که تا به حال هیچ رئیس جمهوری رای صدرصد نیاورده و حتی انقلاب اسلامی هم دو درصد از مردم باهاش مخالف بودند! پس اکثریت با همه ی مردم فرق خیلی زیادی داره . پس ما هرکدوم مبناهایی داریم مبناهایی که ازنظر خودمون درست و قطعی هستند وگرنه هیچ وقت اون ها رو تو وجودمون نمیپذیرفتیدیم اما ممکنه اون اصول از نظر همسایه ی بغلی شما اشتباه محض باشه مثلا شما معتقدید که بهتره اشغالها رو ساعت9شب به بعد بیرون بزارید اما همسایه اتون فکر میکنه که بهتره12 شب به بعد باشه خب شاید فکر کنید اصول همسایه درست باشه اما قانون رو فراموش نکنید هیچ عقیده ی کاملل درستی وجود نداره و درعین حال همه ی عقیده ها درست هستند چون هیچ عقیده ای بی عیب نیست! این جهان بخاطر خاکستری بودنش هست که شما همیشه یه چیز غلط توی یه چیزی که حس میکنید درسته پیدا میکنید درحالیکه ممکنه اون معیارنقص در ذهن شما باشه و در ذهن بغل دستیتون یک پون باشه! اما من فکر میکنم تنها راه حل درست اینع که به عقاید و مبناهای هم احترام بزاریم تا دیگران به مبناهای ما احترام بزارند.! اما فراموش نکنیم که همه ی ما یه چیز مشترک داریم که ازنظر همه درسته! ما همه مبنا داریم! اگر از محتویات مبنا صرف نظر کنیم همه ی ما عقاید خاص خودمون رو داریم که هرچند وقت یکبار به اونها فکر میکنیم این چیزیه که همه ی ادمها اون رو قبول دارند! و حالا میرسیم به قسمت ترسناک بالاخره سرچشمه چیزی که این عقاید و افکار و این وجود داشتن رو به ما داده کجاست؟! کاملا درسته یه نیروی خارق العاده کاری کرده که همه ی ما وجود داشته باشیم و به سبب این وجود عقاید داشته باشیم .گرچه که اگر شما محتویات عقاید ها رو بررسی کنید افرادی به  وجود این نیرو خارق العاده اعتقاد ندارند! صبر کنید! هیچ مبنای غلطی وجود نداره یادتون رفته؟ این عقیده درستع اما از نظر همون افراد! درست مثل اینکه یه کاسه ظرف پر اب داشتع باشید و معتقد باشید چیزی در زیر این اب وجود نداره ! خب ؛ شاید شما هنوز به قدرت دیدن کاسه نرسیده باشید:)


"اون" خیلی احمقه. چرا؟ .انگشت اشاره بلند و زشتش رو روبه من گرفت و با غرور تهدیدم کرد : محض رضای خدا از عاقبت کارهات بترس از" خدا" ، از "مرگ" بترس.

 خودت من را خوب میشناسی مثل همیشه بلند زدم زیر خنده ،اونقدر که از عصبانیت قرمز شد و رفت . همان بهتر که رفت . اما ازاین حرصم میگیرد که من را از مرگ میترساند . خودت خوب میدانی قبلا یکبارهم مرگ را تجربه کردم . شاید وقتی پنج یا شش ساله بودم و احتمالا اوایل آبان ماه بود که به صحرا رفتیم . موهایم را خرگوشی بسته بودم شلوار آبی رنگ ستاره دارم را به یاد داری؟ آن را پوشیده بودم . مردن در صحرا باید خیلی لذت بخش باشد اما برای منی که شش سال بیشتر نداشتم اینطور نبود . زیرانداز را پهن کردند و جلوتر از زیرانداز یک جوی آب بود . آنقدر دور بود که پدر و مادرم نسبت به جوی آب دید نداشته باشند. مسخره ام نکن باشد؟اما خب بچه بودم و دنیای شیرینم بود و کنجکاوی هایم . درخت بید مجنونی کنار جوی بود . اما ناگهان تو آنجا بودی . درست لحظه ای که نباید کنار درخت بودی و من را تماشا میکردی. آن روزها از تو میترسیدم حق بده ، نمیشناختمت. کنار درخت نشستم. پاچه های شلوارم را بالا کشیدم و پاهای کوچکم را خیلی آرام وارد جوی آب کردم . چرا جلویم را نگرفتی؟ . آب با سرعت من را با خود کشاند و توی جو شناور شدم.غرق شدم غرق شدم و غرق شدم .تنها از آن لحظه یک تصویر گنگ دارم . در میان آب چیز یا شاید موجود سفید رنگی وجود داشت شاید نور بود اما نه مطمئنم که نور نبود خیلی عجیب بود هرلحظه بزرگ و بزرگتر میشد نه ترسناک بود نه خوشایند . فقط بود. و در آن لحظه چیزی من را محکم از آب بیرون کشید. تو بودی؟بعید میدانم . صدای مرد هنوز توی گوشم میپیچد:این دختر مال کیه؟ . 

از دیدن دوباره آن صحنه میترسم؟نمیدانم . 

برایم هم مهم نیست بدانم. مرگ وقتی می آید نمیپرسد که از من میترسی یا نه نمیپرسد الان وقت خوبی بود که آمدم یانه .میآید و بزور از موی سر پیشانی ات میگیرد و میبردت و تا به خودت بیای تمام.

تراژدی ترسناکی است نه؟اما تو نمیترسی. میدانم که نمیترسی. من اما فقط ازاین میترسم که هیچ وقت نفهمم چرا متولد شده ام .بمیرم و هیچ وقت نفهمم. اصلش هم همین است آمده ایم که بفهمیم چرا آمده ایم و بعدش میمیریم و میرویم و تمام امانتی ها را میگذاریم برای آنان که هنوز سرجلسه امتحانند.

.

.

.

همین حرفها را میزنم که تمام دوستانم و آشنایانم از من میترسند میگویند"من دیوانه ام" میگویند که "  محض رضای خدا از عاقبت کارهات بترس از" خدا" ، از "مرگ" بترس".

اصلا برای همین این وبلاگ را درست کردم . ساختم که دیگر حرفی نزنم ساختم که دیگرآنها از من نترسند "پرواز" ات را خواندم.نوشته بودی مردم دیوانه خطابت میکنند. فراموششان کن همه شان دیوانه اند . هیچکس عاقل نیست همه نمایش عاقل را بازی میکنند. اما تو بمان . تو هم مثل من دیوانه بمان . دیوانه بودن تنها راه فرار است.

دیوانه و مجنون بودن

راستی تا یادم نرفته است بپرسم:دوست داری مثل"اون" یک جذامی باشی یا مثل من یک مجنون؟


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها